خاطره ی استاد!


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



امضــــــــــــــا نمی دم، انگشت می زنم! راستی این ای دی منه هر کس مایل بود ادد کنه‎: sniper.yazdani

نظرتون درباره ی این وبلاگ چیه؟؟؟؟


آمار مطالب

:: کل مطالب : 286
:: کل نظرات : 1921

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 13

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 141
:: باردید دیروز : 0
:: بازدید هفته : 175
:: بازدید ماه : 1614
:: بازدید سال : 3679
:: بازدید کلی : 46533

RSS

Powered By
loxblog.Com

خاطره ی استاد!
پنج شنبه 7 دی 1398 ساعت 9:0 | بازدید : 465 | نوشته ‌شده به دست H-Y | ( نظرات )

با سلام امروز می خوام یه خاطره ی جالبی از یه استاد بزرگوار براتون تعریف کنم! استادی می گفت: حدود سال1340بود که ما تموم خانوادیمان (عمو -عمه-پسر عمو ها! و... حدود 50نفر بودیم)در یه خانه ی خیلی بزرگ زندگی می کردیم! من مسولیت خرید نان بودم! هر روزصب که هنوز هوا تاریک بود بیدار می شدم و می رفتم حدود40تا نون می خریدم و بر می گشتم! در مسیر خانه تا نانوایی یه راه میانبری بود که از وسط قبرستون مخروبه ی شهر می گذشت! من عادت داشتم هر روز از این مسیر عبور می کردم!یک روز صب که نان خریده بودم و در حال بازگشت از راه قبرستون بودم که خستگی بر من غالب شد و روی یه سنگ قبری نشستم که استراحت کنم...! چند دقیقه بعد یه پیرمردی از دور پیدا شد...پیرمرد نزدیک من می شد و به طرز عجیبی منو نگاه می کرد! چند قدمی بیش نمونده بود که به من برسه که من مثل یه فنر پریدم جلوش و گفتم حاجی بفرما نون... در اون لحظه ترس را در وجود پیرمرد می دیدیم که با صدایی لرزان گفت:تو کی هستی که به من نون تعارف می کنی؟؟؟؟؟؟ گفتم حاجی:من هر 100یکبار از قبرم بیرون میام و هرکس از قبرستون رد می شه بهش نون تعارف می کنم! پیرمرد بیچاره کفش هاشو در اورد و گرفت دستش و مثل تیر فرار کرد... چند روز بعد مادرم مضطرب از بیرون امد توی خانه و گفت:شنیدی یه نفر توی قبرستون با این ویژگی ها پیدا شده که هر100یکبار زنده میشه و به مردم نون تعارف می کنه!




|
امتیاز مطلب : 6
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید

<-CommentGAvator->
شیـــــــ❤ـــرین در تاریخ : 1391/10/9/6 - - گفته است :
اخه ی پیرمرد بیچاره!!!!!!!
ولی من بودم درجاسکته میکردم

<-CommentGAvator->
یــــــاس پارسی در تاریخ : 1391/10/8/5 - - گفته است :

<-CommentGAvator->
ژيلا در تاریخ : 1391/10/8/5 - - گفته است :
اخیییی واسه داداشششششششششششششم

<-CommentGAvator->
ابجی یاسی در تاریخ : 1391/10/7/4 - - گفته است :
نه بابا عیبی نداره داداشی می دونم این یاهو خیلی مشکل داره درکت می کنم

<-CommentGAvator->
ابجی یاسی در تاریخ : 1391/10/7/4 - - گفته است :
نه بابا عیبی نداره داداشی می دونم این یاهو خیلی مشکل داره درکت می کنم

<-CommentGAvator->
ابجی یاسی در تاریخ : 1391/10/7/4 - - گفته است :
خیییییییییییییییییییییللل

<-CommentGAvator->
هانیه در تاریخ : 1391/10/7/4 - - گفته است :



<-CommentGAvator->
اجی محدثه در تاریخ : 1391/10/7/4 - - گفته است :
عجب.........

چرا اینا نمیترسن؟؟!

<-CommentGAvator->
اجی محدثه در تاریخ : 1391/10/7/4 - - گفته است :
عجب!

بعضیا واقعا از هیچی نمیترسن........

ای خداااااااا...این داداش گل پسر داره منو میکشه

قبرستون ترس داره چرا اینا نمیفهمن...

<-CommentGAvator->
کلبـــــــــه تنهــــــــــــــایی!!! در تاریخ : 1391/10/7/4 - - گفته است :


تو را ای گل کماکان دوست دارم / به قدر ابر و باران دوست دارم / کجا باشی کجا باشم مهم نیست / تو را تا زنده هستم دوست دارم .


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: